سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان های دم بریده !

هویت گمشده

از اینکه گفته بود خانه دارم از دست خودش عصبانی بود،پیش دوست قدیمیش تحقیر شده بود.آخه او شاغل بود و خیلی از خودش تعریف میکرد.       چند روز بعد...
کیه؟
در را که باز کرد دوستش را دید با دستکش و روپوش زرد و صدای زنگ ماشین بازیافت که به گوشش می رسید.

افسوس

با لبخندی از رضایت به باغ پر گل و درخت بسیار زیبایی که با رنج و تلاش زیاد درست کرده بود نگاه می کرد.به دوستش گفت راستی فلانی را دیدی؟ انگار که از دماغ فیل افتاده بود،حرف زدنش مثل قارقار کلاغه... ناگهان رو به باغش کرد و دید همه ی دسترنج شبانه روز یک ماه رمضانش سوخت،دود شد و به هوا رفت.