نا شناخته ترین تاریخ
نان و خرما را گذاشتی و رفتی و کودک که منتظر آمدنت بود آن را برداشت.
برق شادی در چشمانش دیده می شد.این کار هرشب تو بود اما هیچ کس تو را نشناخت.
نان و خرما را گذاشتی و رفتی و کودک که منتظر آمدنت بود آن را برداشت.
برق شادی در چشمانش دیده می شد.این کار هرشب تو بود اما هیچ کس تو را نشناخت.
در برابرش زانو زد و از او مال طلب کرد اما او توجهی ننمود ، به التماس صدایش بلند شد ؛اعتنایش نکرد در برابرش به خاک افتاد ...اشک ها ریخت و ناله ها کرد و او همچنان بی توجه بود ، چاره ای نداشت عاقبت از شدت گرسنگی او را لای لقمه نانی گذاشت و خورد .
رفت تا با خرما یکی دیگر بسازد.