نا شناخته ترین تاریخ
نان و خرما را گذاشتی و رفتی و کودک که منتظر آمدنت بود آن را برداشت.
برق شادی در چشمانش دیده می شد.این کار هرشب تو بود اما هیچ کس تو را نشناخت.
نان و خرما را گذاشتی و رفتی و کودک که منتظر آمدنت بود آن را برداشت.
برق شادی در چشمانش دیده می شد.این کار هرشب تو بود اما هیچ کس تو را نشناخت.