خورده شکسته ها را با چشم گریان خواست دور بریزه, ناگهان ندایی آمد,صبر کن که من خریدار دل شکسته ام.
از اینکه گفته بود خانه دارم از دست خودش عصبانی بود،پیش دوست قدیمیش تحقیر شده بود.آخه او شاغل بود و خیلی از خودش تعریف میکرد. چند روز بعد...
کیه؟
در را که باز کرد دوستش را دید با دستکش و روپوش زرد و صدای زنگ ماشین بازیافت که به گوشش می رسید.
با لبخندی از رضایت به باغ پر گل و درخت بسیار زیبایی که با رنج و تلاش زیاد درست کرده بود نگاه می کرد.به دوستش گفت راستی فلانی را دیدی؟ انگار که از دماغ فیل افتاده بود،حرف زدنش مثل قارقار کلاغه... ناگهان رو به باغش کرد و دید همه ی دسترنج شبانه روز یک ماه رمضانش سوخت،دود شد و به هوا رفت.
خورده شکسته ها را با چشم گریان میخواست دور بریزد ، که ندایی به قلبش رسید : صبر کن من خریدار دل شکسته ام !
هر چی سعی کرد بهش دروغ بگه نتونست ، او هم گلدان را به طرفش پرتاب کرد ؛ آینه هزار تکه شد...